Saturday, January 16, 2010

ولی بدبخت یارو نادونه - نمی دونه زندگی می شه وارونه - وقتی که سنَش بالاتر رفت می فهمه که چقدر بوده بدبخت

....
چشم به هم بزنی می بینی رفت عمرت
واسه همینه که دلا می گیره هر جمعه
واسه گرگ های بیابون شدی طعمه
هنوز وقت داری برگرد نخور غصه
...
ای دختر آواره ی شهر رویا
چرا شدی قربونی این دنیا


TM bax
V.I.P

آرزوهای توخالی




پسرک بادکنک فروش تمام روز بادکنک فروخت و روز تموم شد
فقط 11 تا مونده بود
درست به اندازه آرزوهاش
11 تا آرزو
11 تا بادکنک
هر بادکنک رو به احترام یه آرزوش ترکوند
یه بادکنک برای دیدن دوباره مادرش که مرده بود
یه بادکنک برای سلامتی پدرش که اعدام شده بود
یه بادکنک برای خریدن یه کفش برای خواهرش که پا نداشت
یه بادکنک برای پیر مرد همسایه که می خواست سه سالش باشه
یه بادکنک برای رفتن به خونش که تو زلزله ویرون شده بود
......
.....
....
...
بادکنک ها یکی یکی ترکیدن و آرزوهای اون توی هوا رها شدن
دیر یادش اومد که آرزوی پرواز داشت.
می شد با اون بادکنک ها پرواز کرد؟